در این فصل مشروطه در ۴ پرده تشریح شده است. پس از آن به ماجرای «فردای مشروطه» پرداخته شده است. اینکه چرا جامعه ایرانی از کودتای رضاخانِ آن روزها و رضاشاهِ بعدترها استقبال کرد. و با روی کار آمدن رضاشاه، ایران به سمت توسعه میرود. اما این توسعه نیز پایدار نمیماند و رضاشاه به مرور دیکتاتوری خود را افزایش میدهد و به این ترتیب ایران دوباره از مسیر توسعه و از دالان باریک آزادی خارج میشود. در انتهای این فصل نظریه «ایران جامعه پاندولوار» بر اساس این روند تاریخی تشریح میشود. خلاصه این نظریه را میتوانید در مقالهای با همین نام در این سایت بخوانید. در ادامه بخش اول از این فصل، یعنی ۴ پرده روایت مشروطه به صورت خلاصه آورده شده است. در متن کتاب این پردهها و درسآموزیها و مفاهیم مرتبط با توسعه تشریح شده است، که برای مطالعهی آن میتوانید به نمونه فایل قابل دانلود کتاب نیز مراجعه کنید. انقلاب مشروطه در ۴ پرده انقلاب مشروطه زود به دست آمد و زود از دست رفت؛ انقلابی که در نخستین پرده توانست به نتایجش برسد و با کمترین هزینه پیروز شود. اما این پیروزی، که ساده به دست آمده بود، به همان سادگی هم از دست رفت. در دومین پرده از مشروطه، این از دست رفتن به تصویر کشیده شده است. با این حال، جامعه بسیار پیچیدهتر از آن است که بتوان آن را به نقطه قبلیاش بازگرداند. به این ترتیب، جامعه دچار دوگانگیها و گسستهایی میشود که میتواند تا یک جنگ داخلی پیش برود. در پرده سوم مشروطه، کل ایران به میدان نبردی مسلحانه تبدیل میشود. حتی اگر نتیجه این جنگ داخلی پیروزی جامعه بر استبداد باشد، زخمهای تن کشور به راحتی قابل درمان نیستند؛ زخمهایی کاری که میتوانند کشوری را سالها در کما فرو برند. در ادامه، روایت مشروطه ایرانی در چهار پرده به تصویر کشیده شده و هر پرده هزار درس برای تکرار نکردن در خود پنهان کرده است. پردهی اول: فرمان مشروطیت (از تیر ۱۲۸۴ تا دی ۱۲۸۵) آیتالله بهبهانی گفت: «بروید بَست بنشینید تا نگویند دستشان با بازاریان در یک کاسه است.» هفت نفر از روحانیونِ شناختهشده به همراه طلبهها و خانوادههایشان، که در مجموع دوهزار نفر میشدند، به پیشنهاد آیتالله بهبهانی، در آذر ۱۲۸۴ هجری خورشیدی (۱۹۰۵ میلادی) به حرم حضرت عبدالعظیم رفتند و بست نشستند. آنان در اعتراض به رفتار حکومت با بازرگانانِ خوشنام و فلک کردن آنها به بست رفته بودند؛ هرچند خواستههایشان فراتر از اعتراض به فلک کردن بود. بازاریان و صنعتگران نیز بازار را به اعتصاب عمومی بردند و در برابر کالسکهی شاه تظاهراتی کردند. چهار خواستهی اصلی معترضان ریشه در آگاهسازیهای روشنفکران در تمامی 25 سالِ پیش از آن داشت. به غیر از خواستههای کوتاهمدت (مانند برکناری حاکم تهران و عزل موسیو نوز)، دو مطالبهی بلندمدت و تحولآفرین مطرح شد: ۱- ایجاد و تقویت نهادهای مدنی (عدالتخانه)؛ ۲-ایجاد و تقویت نهادهای دینی (رسمیتبخشی به قوانین دین در دولت). اینها خواستههای انباشتشدهی گروههای مختلف بودند. به این ترتیب، برای نخستین بار مطالبات روشنفکرانهای مانند تأسیس عدالتخانه، اعتراضات بازرگانانی که از مداخلهی دولت به تنگ آمده بودند و دیدگاه روحانیون دینیای که به دنبال اجرای اسلام بودند با هم ترکیب شدند تا نیرویی بزرگتر از هر کدام از گروههای سهگانهی روشنفکران، بازرگانان و روحانیون ایجاد شود. هر سه گروه، که به دنبال اصلاح نظام حکمرانی بودند، ادامهی این وضعیت را امکانپذیر نمیدانستند و نمیتوانستند آیندهای مناسب برای ایران ترسیم کنند. ناگواری وضعیت ایران بیش از آستانهی تحمل گروههای مختلف اجتماعی بود؛ به همین دلیل، آنها خطر مخالفت و رودررویی با حکومت را پذیرفته بودند. گروهی از تکنوکراتها و بوروکراتهای داخل دربار نیز زمینهسازیهای لازم را کردند تا مظفرالدینشاه این پیشنهاد را بپذیرد. بنابراین «تکنوبوروکراتها» چهارمین گروهی بودند که اصلاح نظام حکمرانی را پیگیری میکردند. اعتراضات مربوط به مشروطهخواهی از تیر ۱۲۸۴ (۱۹۰۵) آغاز شده بود. از زمان آغاز این اعتراضات تا امضای فرمان مشروطیت سه اتفاق مهم افتاد. رویداد نخست با سرکوب به دست حکومت پایان یافته بود. در رویداد دوم بود که بستنشینی رخ میداد و یک پروژهی مشترک میان سه گروه صنعتگران و بازرگانان، روشنفکران و روحانیون در حال شکلگیری بود؛ سه گروهی که در حال برخاستن بودند و میتوان آنها را «گروههای نوخاسته» در فضای سیاسی ـ اقتصادی ـ اجتماعی ایرانِ آن روزها دانست. وقتی دربار پیشنهادها را پذیرفت و بستنشینی تمام شد، جمعیت عظیمی که در راه بازگشت بستنشینان به تهران، به خیابانها آمده بودند فریاد میزدند: «زنده باد ملت ایران!» این نخستین بار بود که مردم عادی حرف از «ملت ایران» میزدند [۱]. اگرچه به نظر میرسید که با این عقبنشینیِ دربار، مشروطیت در دسترس جامعهی ایرانی است، شاه به وعدههایش عمل نکرد و اعتراضات ادامه یافت. با آرام شدن اوضاع، حکومت به سرکوب شدید پرداخت و بسیاری از معترضان مشروطهخواه را دستگیر کرد. مشروطهخواهان زمانی که دیدند اصلاحاتِ قولدادهشده فقط در کلام بوده و در عمل منجر به سرکوب بیشتر شده و در واقعیت به خواستههای آنان هیچ ترتیباثری داده نشده است، دوباره به خیابانها بازگشتند. به این ترتیب بود که رویداد سوم، خونبارتر از رویدادهای پیشین، رویاروییِ سنگینتری را میان مردم مشروطهخواه و حکومت استبدادی رقم زد. ائتلافِ شکلگرفته میان سه گروه نوخاسته توان بسیج عمومی را بالا برده بود. در رویداد سوم، تعدادی از معترضان در تظاهرات عمومی کشته شدند، اعتصابات گستردهتر شد و به این ترتیب، بحران نیز فراگیرتر. مشروطهخواهان دست به تحصنهای گسترده زدند. روحانیون برجسته، مثلاً طباطبایی و بهبهانی، برای تحصن به قم رفتند. شماری از اصناف و بازاریان نیز به باغ سفارت انگلستان رفتند و در آنجا دست به تحصن زدند تا از دستگیری توسط حکومت ــ بنا بر قوانین بینالمللی که خاک سفارت را جزو خاک کشور دیگر میدانند ــ دور بمانند. روحانیون حوزهی نفوذ و جمعیت پشتیبان خود را داشتند که در مجموع میتوانست اجتماع بزرگ مذهبیها را ایجاد کند. روشنفکران نیز پشتیبانی گروههای توسعهگرایی را داشتند که اگرچه جمعیتشان کمتر از گروههای مذهبی بود، گروههای قدرتمند اجتماعی و اقتصادی را تشکیل میدادند. حتی بسیاری از روحانیون در حوزهی نفوذ روشنفکری بودند، همانطور که بخش عمدهای از بازرگانان و صنعتگران. در کنار این دو، صنعتگران و بازرگانان نیز جمعیت پشتیبان خود را داشتند، از اصناف و کارگران گرفته تا کاسبانِ خُرد. به این ترتیب و با ائتلاف میان گروههای نوخاسته، در واقعیت، بخش زیادی از مردم به صورت گسترده در برابر حکومت قرار گرفته بودند. در نتیجه، برای حاکمان چارهای جز پذیرش خواستههای مشروطهخواهان نماند. در نهایت، فرمان مشروطه، که به قلم قوامالسلطنهی جوان نگارش شده بود، برای امضای مظفرالدینشاه بیماری آماده شد که امیدی به سلطنت طولانی نداشت. این فرمان در سیزدهم مرداد ۱۲۸۵ به امضا رسید تا روز پیروزی مشروطه باشد. به این ترتیب، نخستین مجلس قانونگذاری در ایران تشکیل شد تا ایران پیش از بسیاری دیگر از جوامع همسطحِ خود به تدوین قانون اساسی مشغول شود. همهچیز نشان میداد که مشروطهخواهان پیروز شدهاند. پردهی دوم: به توپ بستن مجلس (از دی 1285 تا تیر 1287) با امضای فرمان مشروطه، ابتدا «مجلس عمومی» تشکیل شد. این مجلس عمومی، که شامل نمایندگانی از مشروطهخواهان و تعدادی از نمایندگان حکومت بود، باید زمینههای لازم برای تشکیل «مجلس شورای ملی» را فراهم میکرد. به این ترتیب، ابتدا گروه محدودی از اعضا یک نظامنامه برای تشکیل این شورا نوشتند. این نظامنامه را در دهم شهریور، کمتر از یک ماه پس از فرمان مشروطه، مجلس عمومی تصویب کرد. به این ترتیب، حدود یک ماه بعد از تصویب نظامنامه و دو ماه پس از صدور فرمان مشروطیت، مجلس شورای ملی در چهاردهم مهر ۱۲۸۵ (۱۹۰۶) آغاز به کار کرد. مجلس شورای ملی شامل ۱۵۶ نماینده میشد که شصت نفر آنان از تهران بودند. مجلس با نمایندگان تهران آغاز به کار کرد، در حالی که نمایندگان سایر شهرها هنوز انتخاب نشده یا به تهران نرسیده بودند. به این ترتیب، نخستین قانون اساسی ایران با الگوبرداری از قانون اساسی فرانسه و بلژیک تدوین شد. هرچند در سالهایی پیشتر و در زمان ناصرالدینشاه چندین بار صدراعظمهای توسعهگرا تلاش کرده بودند تا قانون اساسی پیشدستانهای را تدوین کنند، ناصرالدینشاه نه اهمیت آن را درک کرد و نه جدیاش گرفت. حدود پنج ماه پس از فرمان مشروطیت، نخستین قانون اساسی ایران در هشتم دی ۱۲۸۵ به امضای مظفرالدینشاه رسید. شاهِ بیماری که توان درگیری با خواستههای جامعه را نداشت پنج روز بعد از دنیا رفت و پسرش محمدعلیشاه به پادشاهی رسید. محمدعلیشاه، بر خلاف پدر، نه بیمار بود و نه سن زیادی داشت که از دست دادن قدرت را به راحتی پذیرا باشد. نکتهی قابل توجه در خصوص قانون اساسی مشروطه آن است که این قانون به حقوق مردم نپرداخته بود. در حقیقت، این قانون اساسی بیشتر معماری نظام حکمرانی بود؛ یعنی حیطهی اختیارات مجلس و دربار را مشخص کرده بود. به همین دلیل بود که بعدتر مجلس شورای ملی تصمیم گرفت «متمم قانون اساسی» را نیز تدوین کند. این متمم حدود نُه ماه بعد و در چهاردهم مهر ۱۲۸۶ (۱۹۰۷) به امضای محمدعلیشاه رسید. محمدعلیشاه، از همان آغاز سلطنتش، مخالفت خود را با مشروطه و مجلس نشان داد. او برای مراسم تاجگذاریاش نمایندگان مجلس را دعوت نکرد و بدین شکل، ماشهی درگیری میان شاه و مجلسیان کشیده شد. جابهجایی قدرت از دربار و شاه به سمت نهادی مانند مجلس، که برآمده از جامعه بود، بیش از آستانهی تحمل محمدعلیشاه و قدرتمندان حکومت در آن زمان بود. نمایندگان مجلس نیز، در پاسخ به این نادیدهانگاری، با تمرکز بر قانونگذاری، تلاش کردند تا در متمم قانون اساسی، قدرت حکومت را حتی از قدرتِ تصویبشده در قانون اساسی اولیه نیز کمتر و کمتر کنند. در حقیقت، مجلس با هر مصوبهاش بخشی از قدرت حکومت را میکاست و قدرت جامعه و خود را، که نمایندهی جامعه بود، افزایش میداد. تنش میان جامعه و حکومت در حال گسترش بود و محمدعلیشاه تلاش داشت تا این تنش را به درگیریهایی در میان خودِ جامعه تبدیل کند. به این ترتیب بود که درگیری مردم با مردم آغاز شد و میان نمایندگان مردم هم شکاف پدید آمد. در ادامهی همین شکافافکنی در جامعه بود که روحانیون قدرتمندی مانند شیخ فضلالله نوری به پشتیبانی از شاه پرداختند. برخی از بازرگانان از این درگیری بر سر قدرت خسته شده بودند، اما فراتر از آن، به سبب این درگیریها، بیثباتی و رکود اقتصادی گسترده شده بود و این امر منجر به ضرر اقتصادی آنان میشد. به این ترتیب، آنها نیز در میانهی درگیریها از این سو به آن سو کشیده میشدند تا به هر طریقی بتوانند ثبات و آرامش را برقرار کنند. این فضای تنشآلود زمینهساز شروع دومینویی از خشونتها شد. حکومت تصور میکرد مشروطه، یا هر پذیرش اصلاحی از طرف جامعه، به معنای شکست اوست. به این ترتیب، مشروطهای را که میتوانست به قدرتمندیِ کشور بینجامد مدام تهدید و تحدید میکرد و تلاش داشت تا از قدرت آن بکاهد. در این فضا بود که تندرویها بیشتر شدند؛ آن هم نه پیش از مشروطه، بلکه درست پس از پیروزی آن. محمدعلیشاه، برای تقویت قدرت خود و حکومتش، از اتابک اعظم ــ که صدراعظمی قدرتمند و باسابقه بود ــ برای نشستن بر صندلی صدراعظمی دعوت کرد. او، پس از چهار سال دوری از صحنهی سیاست ایران، از اروپا به سمت تهران حرکت کرد تا دوباره صدراعظم شود. اما طرفداران مشروطه صدراعظم وقت، اتابک اعظم (امینالسلطان) را در هشتم شهریور ۱۲۸۶، هنگام خروج از مجلس، ترور کردند. با این حال، محمدعلیشاه، چند روز بعد از این ترور و به رغم میلش، متمم قانون اساسی را، که نسبت به طرح اولیهاش بسیار تغییر یافته بود، امضا کرد. با وجود این، خشونت به صورت موازی در حال گسترش بود. درگیریهایی که قاعدتاً باید پیش از انقلاب روی میدادند به پس از انقلاب موکول شده بودند؛ همانطور که بحثها و گفتوگوهایی که باید پیش از انقلاب در خصوص آیندهی کشور و خواستههای انقلابیها مطرح میشدند به روزهای پس از انقلاب کشیده شده بودند. در نهم اسفند همان سال، حیدرخان عمواوغلی (معروف به حیدر بمبی) قصد ترور محمدعلیشاه را داشت، اما به اشتباه کالسکهی دوم را هدف قرار داد که شاه در آن نبود. شاه جان سالم به در برد، اما تنش در جامعه بالا رفته بود، آن اندازه که دیگر قابل کنترل نبود. لیاخوف، فرمانده نیروهای قزاق در ایران، با هماهنگی دولت روسیه، به محمدعلیشاه پیشنهاد به توپ بستن مجلس را داد. در نهایت، شاه این پیشنهاد را پذیرفت و قزاقها در دوم تیر ۱۲۸۷ مجلس را به توپ بستند. محمدعلیشاه تفاوت میان قدرت داشتن و استبداد را نمیفهمید و هر گونه محدود شدن به قانون را تاب نمیآورد. قانون قدرت او را محدود به چارچوبهایی کرده بود، اما او شیفتهی قدرتِ غیرپاسخگو بود. برای همین، اگرچه ابتدا با شلیک توپ مخالف بود، استخارهاش که خوب آمد، دستور شلیک را صادر کرد. مشروطهای که پیروز شده بود، بر اثر درگیریهای بهجامانده از اختلافهای پیشین، در حال از بین رفتن بود. جامعهای که پیروزی بزرگی را با هزینهای کم به دست آورده بود آن را به سادگی از دست داد. مشروطه بیشتر از دو سال دوام نیافت. تیرهایی که به مجلس شلیک میشدند، در حقیقت، جان یک کشور را هدف قرار داده بودند. پردهی سوم: فتح تهران (از تیر 1287 تا تیر 1288) شاه فکر میکرد که میتواند با به توپ بستن مجلس به گذشتهی پیش از آن بازگردد و استبداد را دوباره زنده کند، اما نمیدانست که این حد از تمرکزِ بالای قدرت در حکومت را جامعهی متمایل به مشارکت در توسعهی کشور نمیتواند تحمل کند؛ جامعهای که به سطحی از بلوغ رسیده بود که در میان گروههای مختلفش این میل به مشارکت وجود داشت. روشنفکرانی که از ۵۵ سال قبل از مشروطه در دارالفنون تربیت شده و نخستین نسخههای قانون اساسی ایران را پنجاه سال پیش آماده کرده بودند، صنعتگران و بازرگانانی که مایل به مشارکت در سیاستگذاریهای دولت بودند و سیاستهای حمایتی از صنایع داخلی را ضروری میدانستند و روحانیونی که به دنبال قانونگذاری بر اساس دین بودند، همگی در حال ابراز مشارکت خود در نظام قانونی و حکمرانی بودند. به این ترتیب، نبودن سازوکارهایی برای مشارکتورزی جامعه در سرنوشت خود، بالاتر از آستانهی تحمل جامعهی آن روز ایران بود. بنابراین دور از انتظار نبود که معترضانی که راهی برای اصلاح نظام حکمرانی نمیدیدند فقط برایشان یک چاره باقی بماند: عصیان. آنها دست به اسلحه بردند که نتیجهاش شروع یک جنگ داخلی بود. به این ترتیب بود که نیروهای مشروطهخواه در سه شهر بزرگ تبریز، اصفهان و رشت گرد هم آمدند و هستههای مقاومت را شکل دادند. در این مرحله بود که ضلع پنجمِ نیروهای مشروطهخواه، یعنی «نخبگان اجتماعی»، نیز به نهضت پیوستند. نخبگان اجتماعی غالباً افراد شناختهشدهی محلی یا ایلیاتیای بودند که نیروهای فرمانبردار و عملیاتیِ وفادار به خود را نیز داشتند. این گروه جدید، بر خلاف نیروهای دیگر، نه در صدد فهم مشروطه بود و نه رؤیای مدرنیته داشت. در میان این گروه جدید، که به پشتیبانی از مردم و جامعه برخاسته بود، نیروهایی حضور داشتند که در پی سهمی از قدرتِ آینده و تغییر موازنهی قدرت به سود خود بودند. ابتدا درگیریها در تبریزِ ولیعهدنشین آغاز شد. در تبریز، ستارخان و باقرخان کدخدای دو محلهی «امیرخیز» و «خیابان» بودند. ستارخان نه درس خوانده بود و سواد خواندن و نوشتن داشت و نه سابقهای در انقلاب مشروطه. اما او، که کدخدا بود، هم نفوذ اجتماعی داشت و هم از پشتیبانی روحانیون شناختهشدهای مانند ثقهیالاسلام و همچنین مراجع تقلید برخوردار بود. به این ترتیب، گروه جدیدی از مشروطهخواهان در حال شکلگیری بود؛ افرادی که پیش از آنکه حتی تصویری از آینده و مطالبات مشروطه داشته باشند، مشروطهخواه شده بودند. لشکر حکومتی این شهر را یازده ماه در محاصره برد، اما تبریزیها مقاومت کردند؛ مقاومتی که هم از نظر روحی و هم از نظر نمادین برای مقابله با حکومت و فتح تهران ضروری بود. همین مقاومت بود که به دیگر مشروطهخواهان در شهرهای دیگر ایران فرصت آن را داد که گرد هم آیند. به صورت موازی، در گیلان، یِپرِمخان ارمنی و سپهدار تنکابنی لشکر دیگری را به پشتیبانی از مشروطه تشکیل دادند. در اصفهان نیز صمصامالسلطنه و ضرغامالسلطنه، از بزرگان بختیاری، به همراه سردار اسعد بختیاری لشکر جنوب را تشکیل دادند. در این دوره بود که مردم ایران در جنگی داخلی به روی هم تفنگ کشیدند. در این زمان، بختیاریها به دو دسته تقسیم شده بودند: رئیس ایل، امیرمفخم، به طرفداری از شاه برخاسته و گروه رقیب او در ایل، به سرکردگی صمصامالسلطنه، به صف مشروطهخواهان پیوسته بود. صمصامالسلطنه به تازگی در کسب جایگاه ریاست ایل (مقام ایلخانی) از امیرمفخم شکست خورده بود و انتخاب مشروطهخواه بودن، برای او نوعی انتقامگیری از رقیب ایلیاتیاش نیز به شمار میرفت. این افراد غالباً نه باوری به آرمانهای مشروطهخواهان مانند آزادی و استقلال داشتند و نه حتی بازیگری جدی در انقلاب مشروطه بودند؛ آنها بازیگران جدید مشروطهخواهی محسوب میشدند که بیش از دیگران نبرد و اسلحه را بلد بودند. محمدعلیشاه، که مشروطهخواهانِ مجهز به قلم را حذف کرده بود، حالا رودرروی نیروهایی قرار گرفته بود که مجهز به اسلحه بودند. به این ترتیب بود که از سه سوی ایران، سه لشکر برای مقابله با استبداد حکومت و تغییر نظام حکمرانی شکل گرفت. شاه نیز لشکرهایی برای مقابله با آنها اعزام کرد. لشکریان شاه برای مقابله با لشکر جنوب، در میانهی راهِ اصفهان و در کاشان، تمرد کردند و جلوتر نرفتند. واقعیت آن بود که لشکریان حکومت از بختیاریهای طرفدار شاه بودند (نیروهای وابسته به امیرمفخم)؛ به همین دلیل، بختیاریهای مشروطهخواهِ لشکر جنوب (اصفهان) به بختیاریهای طرفدار شاه در لشکر حکومت پیام رساندند که بختیاری روی بختیاری تفنگ نمیکشد. به این ترتیب، لشکر حکومت از حکومت مرکزی نافرمانی کرد و لشکر جنوب مشروطهخواهان از اصفهان به سمت تهران حرکت کرد و بدون درگیری جدی به پایتخت رسید. در تبریز اما ماجرا خونین بود. لشکرهای گیلان و اصفهان زودتر به تهران رسیدند. در نهایت، با زیرکی سردار اسعد، دو لشکر به هم ملحق شدند و در بیستودوم تیر ۱۲۸۸ تهران را فتح کردند. پس از آن، لشکر تبریز نیز به تهران رسید. محمدعلیشاه هراسان به سفارت روسیه پناه برد و با کمک آنان از ایران خارج شد. فاتحان تهران او را از سلطنت برکنار کردند. اگرچه مشروطهخواهان میخواستند حکومت قاجار را پایانیافته اعلام کنند، این تهدید وجود داشت که روسیه قرارداد ترکمانچای را بهانه قرار دهد و به ایران حمله کند. برای همین و به دلیل حفظ ایرانِ یکپارچه، از برکناری قاجار صرفنظر کردند و فرزند سیزدهسالهی محمدعلیشاه را به سلطنت برگزیدند. با این حال، برای او نایبالسلطنه برگزیدند تا او را از حکومت و رؤیای آن دور کنند. مقاومت محمدعلیشاه در پذیرش خواستهی جامعه، که مشروطه بود، منجر به افزوده شدن گروه جدید و اسلحهبهدستی شد که هم مشروطه را خونبارتر کرد و هم بازیگران سیاسی را طی سالها تغییر داد. پردهی چهارم: پیش به سوی هرجومرج (از تیر 1288 تا اسفند 1299) حکومت استبدادی نه تنها خودش را در آستانهی نابودی قرار داده بود، بلکه با افزایش خشونت و از بین بردن مخالفانش، فرصت توسعهی ایران را نیز برای دوران پس از خود به درهی مرگ فرستاده بود. پس از فتح تهران و ورود بازیگران جدیدی که تفنگ در دست داشتند، و نیز از میان رفتن مشروطهخواهان اصیل، رقابت میان گروههای مختلف برای سهمخواهی از این پیروزی بالا گرفته بود. ترور مشروطهخواهان بزرگی مانند آیتالله بهبهانی و محمدعلیخان تربیت تلاش دیگری بود تا برخی دیگر از مشروطهخواهان اولیه نیز از صحنهی سیاست کشور بیرون رانده شوند. ایران نیاز به آرامش داشت، ولی هر اتفاقی کشور را از آن دورتر میکرد. مجلس طرحی را تصویب کرد که بر اساس آن، گروههای مسلح باید سلاحهای خود را تحویل میدادند تا کشور از وضعیت بحرانی خارج شود و به آرامش برسد. در برابر این تصمیم مجلس، گروههایی از تفنگداران ترس از بازگشت دوبارهی استبداد داشتند. ستارخان و نیروهایش، که در آن زمان در باغ اتابک (محل فعلی سفارت روسیه در تهران) مستقر شده بودند، حاضر به خلعسلاح نبودند. میانجیگری سردار اسعد نیز به نتیجه نرسید و یپرمخان، که در آن هنگام رئیس جدید نظمیهی (پلیس) تهران شده بود، باغ اتابک را در شانزدهم مرداد ۱۲۸۹ محاصره کرد. درگیری میان نیروهای ستارخان و دیگر نیروهای مشروطهخواه آغاز شد. طی حدود چهار ساعت درگیری، بیش از سیصد نفر کشته شدند. به پای ستارخان شلیک و سپس او دستگیر شد؛ در نتیجه، نیروهایش تسلیم شدند. این هرجومرجها محدود به تهران نبودند و در نقاط مختلف ایران به شیوههای متفاوتی ادامه داشتند. در این دوره، بازیگران اصلی نه روشنفکران و روحانیون بودند، نه صنعتگران و بازرگانان و نه تکنوبوروکراتهای دولتی؛ بازی در دست نخبگان اجتماعی بود. آنان، که از افراد قدرتمند ایلیاتی و محلی شکل گرفته بودند، در دولتهای جدید سهم میخواستند. آنان، با اتکا به تفنگچیهای خود، طی دورهای دوازدهساله در کابینههای مختلف شرکت داشتند و بیش از آنکه وفادار به اهداف مشروطه و آزادیخواهی باشند، به دنبال کسب قدرت برای خود و ایلشان بودند. ورود خشونت به یک مطالبهی عمومی، از شلیک به معترضان به ترور رسید و به صورت چرخهای خودتقویتکننده، منجر به حمله به مجلس و نهایتاً گسترده شدن درگیریهای نظامی شد. نظامی شدن فضا به بازیگران جدیدِ تفنگبهدست قدرتی بیش از بازیگران فکری و اقتصادی داد تا درگیریها از بحثهای کلامی و مفهومی تبدیل به درگیریهای نظامی و خشن شوند. هرجومرج نتیجهی طبیعی خشونتورزیهاست. چرخهای از بیثباتیها باعث شد تا در بخشهای مختلف کشور گروههایی خودسر و فراتر از قانون شکل بگیرند؛ نیروهایی که صرفنظر از نیتهایشان، کشور را بیش از یک دهه به سمت بیثباتی بردند. ایجاد فرقهی دموکراتها به دست شیخ محمد خیابانی در تبریز، اعلام خودمختاری میرزا کوچکخان جنگلی در شمال و همکاری شیخ خزعل با انگلیسیها در جنوب، صرفنظر از نیات آنان، همگی به نادیده گرفتن دولت مرکزی و از هم پاشیدن ایران انجامیدند؛ پیامدهای ناخواستهای که از صدای پای نظامیگری در کشور خبر میدادند. در نهایت، فقط یک نیروی نظامی قویتر میتوانست به همهی آن قدرتهای نظامی محلی پایان دهد. این نیرو با ظهور رضاخان و کودتای او در اسفند ۱۲۹۹ (۱۹۲۱) شکل گرفت. نخبگان جامعه کمترین مقاومتی در برابر کودتای رضاخان نکردند، زیرا بازیگران سیاسی به این باور رسیده بودند که خروج از هرجومرج فقط از طریق نظامیگری امکانپذیر است؛ هرچند ادامهی نظامیگری رضاشاه در انتها دوباره به استبدادی جدید میرسید. برای مطالعه بیشتر لطفا به فایل کتاب مراجعه کنید.